کد مطلب:162497 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:151

وصال شیرازی
میرزا محمد شفیع بن محمد اسماعیل شیرازی معروف به میرزا كوچك شاعر اوایل دوره ی قاجاریه، به سال 1197 ه.ق. ه.ق. متولد شد. خاندانش در دوره ی صفویان و افشاریان و زندیان به اعمال دیوانی مشغول بودند. وصال در دوره ی جوانی مدتی سرگرم تحصیل ادب، خط و هنرهای زیبا، موسیقی و سیر در مقامات عرفانی بود.

او به سال 1262 ه.ق. درگذشته است. دیوان اشعارش شامل قصاید، غزلیات و مثنوی های «بزم وصال» و تكمله ی «فرهاد و شیرین» وحشی بافقی است و نیز كتابی در ترجمه و شرح و نظم«اطواق الذهب» زمخشری دارد. پسران وصال یعنی: وقار، حكیم، داوری، فرهنگ، توحید و یزدانی همه از شاعران و هنرمندان عهد خود بودند. [1] .



ای از غم تو چشم فلك خون گریسته

خونین دلان از آن به تو افزون گریسته



از یاد تشنه كامی تو رود گشته نیل

وز حسرت فرات تو جیحون گریسته



تا لاله زار شد ز تو دامان كربلا

ابر بهار زار به هامون گریسته



بلبل ز یاد آن تن صد چاك در فغان

قمری ز شوق آن قد موزون گریسته



زان زخمها كه دیده تتن از سنان و تیر

بر حالت تو چشم زره خون گریسته



ما كیستیم و گریه ی ما؟ ای كه در غمت

ارواح قدس با دل محزون گریسته



تنها همین نه اهل زمین در غم تواند

جبریل با ملایك گردون گریسته



آبی بود بر آتش دوزخ هوای تو

ای خاك دوستان تو در كربلای تو



سال از هزار بیش و غمت یار جان هنوز

در یاد دوستان تو این داستان هنوز



گلگون كفن به خاك شد و از غمش ز خاك

گلگون كفن دمند گل و ارغوان هنوز






پیراهنی كه یوسف او را فروختند

هر كس طلب كنند ازین كاروان هنوز



سرو اوفتاد و ریخت گل و ارغوان فسرد

خلقی سراغ می كند این بوستان هنوز



زان كاروان گم شده در دشت كربلا

هر دم به جستجوی، دو صد كاروان هنوز



وز شام بازگشتن زینب به كربلا

غوغای دشت ماریه تا آسمان هنوز



فاش ار فلك بدان تن بی سر گریستی

زان روز تا به دامن محشر گریستی



ز اشك ستاره دیده ی گردون تهی شدی

بر وی به قدر زخم تنش گر گریستی



كشتند و لافشان ز مسلمانی! ای دریغ

آن را كه از غمش دل كافر گریستی



چندان گریستی كه فتادی ز پای و باز

یادش چو زان سرآمدی، از سر گریستی



ای پیكرت به كوفه، سر انورت به شام

كم نیست دردهای تو، گرییم بر كدام؟



بر بی كس ایستادن تو پیش روی خصم؟

یا بر خروش پردگیان تو در خیام؟



این تعزیت به كعبه بگوییم یا حطیم؟

زین داوری به ركن بنالیم یا مقام؟



لباس كهنه بپوشید زیر پیرهنش

مگر برون نكشد خصم بدمنش ز تنش



لباس كهنه چه حاجت كه زیر سم ستور

تنی نماند كه پوشند جامه یا كفنش



نه جسم زاده ی زهرا چنان لگدكوب است

كزو توان به پدر برد بوی پیرهنش



زمانه خاك چمن را به باد عدوان داد

تو در فغان كه چه شد ارغوان و یاسمنش؟



عیالش ار نه به همره درین سفر بودی

ازو خبری نرسیدی به مردم وطنش



ز دستگاه سلیمان، فلك نشان نگذاشت

به غیر خاتمی، آن هم به دست اهرمنش



به هر قدم كه سوی كارزار بر می داشت

نظر به جانب اطفال در به در می داشت



گهی به شوق وصال و گهی به درد فراق

ورای خوف و رجا حالتی دگر می داشت






نبود مانع راهش مگر حریم رسول

كز آنچه بر سر ایشان رود خبر می داشت



چه ذوق بود به جام شهادتش كه ز شوق

كشید جام و جام دگر نظر می داشت



چون تاج نیزه گشت سر تاجدارها

از خون كنار ماریه شد لاله زارها



بس فرقها شكست به تاراج تاجها

بس گوشها درید پی گوشوارها



بود از حجازیان یكی، از كوفیان هزار

از این شمارها نگر انجام كارها



از خون آل فاطمه شد خاك كربلا

چون دشت صیدگاه ز خون شكارها





[1] خلاصه از فرهنگ معين.